انهدام تندیس خدایان است
در پسا پیدایش پیامبری پیر
و یا تداعی تزلزل
در چشم های آهویی رمیده از هجوم انسان ها
راز رفتن را باید از راه پرسید
و پرستویی که جفتش را
میان تکیدگی و تکدر قلب هایی رها کرده است
که فکر می کنند از عشق لبریزند
از خاطره لبریزند
و از هیچ لبریزند
من، خوشه انگوری که کوبش تجربه های تلخ
رازدار بغض های منجمدم کرد
زیر پلک بزم های "امروز کجا ببینمت؟"
برای فروغ گریستم
برای برادرم گریستم
و برای پیامبری خسته از قومی نانجیب
پیامبری که راز رفتن را خوب می فهمد.
_
در رگ هایم
هیجانی از پک زدن بر سیگار
و توسل به سکوتی مندرس
وزیدن گرفته است
سوگند به تثلیث زندگی ام:
کلمه
مادر
خاموشی
و همه این هاست که مرا به رفتن مجاب می کند
به جست و جوی آیه ای روشن
در میان کتاب های پیر
و کالبد هایی که از شهوت سرشارند.
کوثر فرهادی